بخشی از کتاب مادرم دروغ میگوید
مالون احساس کرد پاهایش از روی زمین بلند میشود. بعد بلافاصله چشمش به زن پشت شیشه افتاد. زن کتوشلواری بنفش بر تن داشت که تا حدی او را شبیه مأموران پلیس میکرد. صورتش گرد بود و عینکی مضحک بر چشمانش زده بود. در آن اتاق شیشهای، شبیه زنهایی بود که بلیت چرخوفلک میفروختند.
مالون احساس میکرد دستهای مادرش، که سعی داشت او را نگه دارد، کمی میلرزد. زن مستقیم به چشمان او و سپس مادرش نگاه کرد. بعد نگاهش را به دفترچهی قهوهایرنگی دوخت که مادر مالون در میان انگشتانش نگه داشته بود. مادرش اینها را برایش توضیح داده بود. آن زن به عکسها نگاه میکرد تا مطمئن شود که مدارک متعلق به خودشان است. پس از آن اجازهی سوارشدن به هواپیما را پیدا میکردند. اما مسئله این بود که آن زن نمیدانست آنها کجا قرار است بروند. او از مقصد حقیقی آنها بیخبر بود. فقط خود مالون این را میدانست. آنها به جنگلهای اوگر میرفتند. مالون دستانش را روی لبهی اتاقک شیشهای گذاشت تا به مادرش کمک کند بدون لیز خوردن، او را بلند کند. سپس به نوشتههای روی لباس زن نگاه کرد. هرچند هنوز خواندن و نوشتن را فرانگرفته بود، اما چند حرف را میتوانست تشخیص دهد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.