بخشی از کتاب در میان سایهها
ماث با همان اختیاراتی که داشت مذاکره کرد و فردا صبح زود ما را به مدرسه رساند و نیم ساعت با مدیر مدرسه صحبت کرد؛ مردی کوتاه و ترسناک که همیشه با کفشهای لژدارش بیصدا در سالنها راه میرفت. وقتی دیدم مردی که معمولاً در بیگزرو غذای خیابانی میخورد چنین اختیاری دارد، غافلگیر شدم. درهرصورت، آن روز بهعنوان یک دانشآموز روزانه به کلاسم برگشتم و ماث ریچل را هم به مدرسهاش برد تا برای نیمِ دیگرِ مشکل مذاکره کند. بنابراین در هفتهٔ دوم دوباره تبدیل شدیم به دانشآموز روزانه. حتی این را در نظر نمیگرفتیم که والدینمان دربارهٔ این تغییر اساسی در رویهٔ زندگیمان چه حسی پیدا خواهند کرد.
تحت قیمومیت ماث، بیشتر شامها را از چرخدستیهای محلی داخل خیابان میخریدیم. پس از واقعهٔ بلیتس، بیگزرو خیابانی خلوت باقی مانده بود. چند سال پیش، مدتی بعد از اینکه من و ریچل شهر را ترک کردیم تا با پدربزرگ و مادربزرگمان در سافک زندگی کنیم، بمبی که ظاهراً به قصد پلِ پوتنی بوده در خیابانها، در فاصلهٔ یکچهارم مایلی از رووینی گاردنز، منفجر شده بود. میلکبارِ بلکاندوایت و کلوپ رقص سیندرلا از بین رفتند. تقریباً صد نفر کشته شدند. شبی بود که مادربزرگمان «ماه بمبافکن» توصیفش میکرد… شهر، شهرکها و روستاها همه در خاموشی بودند؛ اما زمین زیرِ پا با نور مهتاب روشن بود. حتی پس از پایان جنگ که به رووینی گاردنز بازگشتیم، خیابانهای زیادی از منطقهمان کموبیش ویران بود و در خیابان بیگزرو، سه یا چهار گاری غذاهای تهمانده از مرکز شهر میآوردند (یعنی هر چه که در هتلهای وِستاِند به کار نمیآمد). شایعه شده بود که ماث در رساندن بخشی از محصولات باقیمانده به محلههای جنوبیِ رود دست داشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.