بخشی از کتاب شرلی
شبی کاملا تاریک و ظلمانی بود. ابرهای خاکستری رنگ باران زا نور ماه و ستارهها را پنهان کرده بودند. ابرهایی که در روشنایی روز خاکستری بودند در این شب تاریک رنگی قیرگون داشتند. مالون کسی نبود که به زیباییهای طبیعت اهمیتی بدهد، او فصل بهار کیلومترها راه میپیمود بی آنکه زیبایی و طراوت بهشت مانند زمین را ببیند و یا طلوع زیبای آفتاب و تلالو زرین اولین اشعه خورشید برایش جالب باشد و یا ابرهای پراکندهای که سطح آسمان را میپوشاند و بارش بارانهای بهاری بر کوهساران برایش تفاوتی داشته باشند. او اصولا توجهی بهاین زیباییها و دگرگونیها در طبیعت نداشت و به آن نمیاندیشید که مثلا چطور آسمان قیرگون بالای سرش در فاصلهای دیگر در افق روز یک باره روشن میگردد و یا سیارات و حرکات فلکی تحت چه عوامل و کیفیتی جریان دارند و این عوارض طبیعی چطور از نظر محو شده یا ظاهر میشوند. او فقط نگاه میکرد و میگذشت.
او سرسختانه به راه خود ادامه میداد با آن کلاهی که فقط پشت سرش را میپوشاند به شیوهایرلندیها محکم و مستمر قدم برمیداشت و از گذرگاهی خشک عبور میکرد و زمانی هم که به جادهای گل آلود میرسید قدمهایش را با زمین سست و باتلاقی زیرپایش منطبق میکرد، همان طور که راه میرفت چشمانش در جستجوی مکان خاصی بود، علامت کلیسای بریزفیلد توجهش را جلب کرد و دورتر از آن چراغی که در خانهای با نمایی قرمز رنگ روشن بود قرار داشت که ظاهرا مهمانخانه کوچکی بود و وقتی مالون به آن نزدیک شد، دید که قسمتی از پرده را پرتویی از شعله آتش بخاری روشن کرده است و لیوانهایی بر روی میز دید که نشانهای بود بر اوقات خوشی که افراد گرد آن گذرانده بودند؛ او فورا آن افراد را شناخت آنها افراد کلیسای خودش بودند بنابراین با اشتیاق تصور لیوانی پر از یخ و شراب که در یک مکان جدید بدنش را گرم کرده بود همچون رویایی برایش محو و ناپدید شد زیرا میدانست آنها ساکن بخشی هستند که آقای هلستن رئیس آن جاست و همه او را میشناسند، در نتیجه آهی از سر تاسف کشید و از آنجا دور شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.