بخشی از کتاب:
حقیقت داشت. گاهی وقتها به نظر میرسید مقابلۀ آستین با گریم و به دست آوردن دختر رؤیاهایش برای او مانند زنگ هشداری عمل کرده بود. مثل تلنگری برای اینکه از خواب غفلت بیدار شود و از روزهایش حداکثر استفاده را ببرد؛ تا قبل از اینکه خیلی دیر شود، موفقیتی کسب کند و به هدفهایش برسد. علاوهبراین، ایزی هم که با آنها زندگی میکرد (البته بهصورت غیررسمی) و ترجیح میداد همهچیز در خانه مرتب و منظم باشد، در برنامههای آستین تغییراتی جزئی و بعضاً غیرجزئی داده بود تا کاروبارش سروسامانی بگیرد. همۀ اینها دستبهدست هم داده بود تا او انگیزه پیدا کند و ناگهان با عطش سیریناپذیری بهسراغ قراردادها و فرصتهای جدید برود.
«بههرحال… موضوع اینه. میخواستن بدونن که مایل هستم برم خارج از کشور یا نه. یه جای دور از اینجا.»
قلب ایزی در سینه فشرده شد و گفت: «دور؟ کجا؟»
آستین شانه بالا انداخت. «نمیدونم. فقط گفتن ‘انتقال به خارج از کشور’. یه جایی نزدیک یه مدرسۀ خوب برای دارنی.»
ایزی گفت: «نزدیک یه مدرسۀ خوب و یه مرکز اورژانس؛ تا یه وقت شیطنتهاش کار دستمون نده. وای خدا. خدا.»
آستین مشتاقانه به ایزی نگاه کرد و گفت: «میدونی، من زیاد سفر نرفتهام.»
چهرۀ زیبای ایزی درهم و کمی اخمو بود. سرانجام گفت: «خب، فکر کنم وقتش رسیده که امپراتوری رو گسترش بدیم… اونهم در سطح بینالمللی.»
آستین هیجانزده شد و باخوشحالی گفت: «جداً اینطور فکر میکنی؟ بهبه!»
ایزی متفکرانه گفت: «یه جایی که… جایی که مدیرای بانک با دلوجون پذیرای رشوه باشن.»
به هم لبخند زدند. چشمان ایزی میدرخشید. «خدایا، ولی آستین. به نظرم خیلی تغییر بزرگیه. ترسناک و بزرگ.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.