بخشی از کتاب بازگشت:
میخواستم بهت بگم حالا برای اولین بار در زندگیم، با تکتک بندهای وجودم میفهمم جملۀ «دلم رو باختم» یعنی چی. چون وقتی من عاشق تو شدم، یکباره همۀ قلبم مال تو شد. عشق تو حسی نبود که ذرهذره تو دلم خونه کنه و چیزی نبود که به خواستنش حتی فکر کرده باشم. وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم این چهارده ماه اخیر برای من مثل ایستادن رو لبۀ یه ساختمون بلند بود. با پاهای لرزون تعادل خودم رو حفظ کرده بودم و هر کاری در توانم بود میکردم تا همونجایی که هستم بمونم. چون اگه از جام تکون نمیخوردم، اگه به یه ترفندی میتونستم کاملاً تمرکزم رو حفظ کنم، اون وقت یهجورهایی میتونستم خودم رو نجات بدم. اما بعد یهو تو ظاهر شدی. از اون پایین صدام زدی و من قدمی پیش گذاشتم… و بعد سقوط کردم، پایین و پایینتر، تا لحظهای که تو دستهات رو بلند کردی و من رو گرفتی.
ترور، دوست داشتن تو یکی از باشکوهترین تجربههای زندگیم بود. با اینکه این روزها خیلی سخت میگذرن و هنوز مدام با این سؤال دستبهگریبانم که انتخاب درستی کردم یا نه حاضر نبودم این حس رو با هیچچیز دیگهای عوض کنم. تو باعث شدی بعد از مدتی که انگار یه عمر طول کشیده بود احساس زنده بودن کنم. تا روزی که سرنوشت تو رو سر راهم قرار داد مطمئن نبودم هرگز بتونم یه بار دیگه این احساسو حتی فراتر از اونرو تجربه کنم.
اشتیاق من به داشتن تو سیریناپذیره، بیحد و انتهاست. اما حقیقت اینه که برآورده شدن این اشتیاق بهای وحشتناکی داره. من نه میتونم به خودم اجازه بدم آرزوی مرگ شوهرم رو داشته باشم و نه میتونم طلاق بگیرم و دنبال زندگی خودم برم؛ حتی اگه فقط به این دلیل باشه که اون تو وضعیتی نیست که بتونه باهام بحث کنه و سعی کنه نظرم رو عوض کنه. اگه هرکدوم از این دو راه رو انتخاب میکردم، دیگه اون زنی که تو عاشقش شدی نمیموندم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.