بخشی از کتاب آئورا
پیرزن خندهای گوشخراش سر میدهد و به تو میگوید که چقدر از لطفت سپاسگزار است و میگوید که آن دختر تو را به اتاقت راهنمایی خواهد کرد. در فکر دستمزد چهارهزار پسویی هستی و این که کارت چقدر دلپذیر خواهد بود. آخر اینجور کارهای پژوهشی دقیق را دوست داری. کارهای بینیاز از تقلا و دوندگی یا ملاقات کسانی که حوصلهشان را نداری. با این فکرها در پی دختر از اتاق بیرون میروی و درمییابی که باید او را با گوش دنبال کنی نه با چشم. از پی خشخش دامنش میروی. خشخش تافته. و حالا آرام و قرار نداری که بار دیگر در چشمانش بنگری. به دنبال آن صدا در تاریکی از پلهها بالا میروی و هنوز به تیرگی خو نکردهای. به یاد میآوری که ساعت در حدود شش بعدازظهر است و از هجوم نور تعجب میکنی. آنگاه که آئورا در اتاقت را باز میکند. در دیگری بدون قفل. و کنار میرود و میگوید این اتاق شماست. یک ساعت دیگر برای شام منتظرتان هستیم. با همان خشخش نرم تافته میگذرد و نمیتوانی دیگربار چهرهاش را ببینی. در را میبندی و به شبکهی شیشهای بالای سر که بهجای سقف است مینگری.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.