بخشی از کتاب شازده کوچولو
اگر به آدمبزرگها بگویید یکخانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوپنجرهاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به شان گفت یکخانهی صدمیلیونی دیدم تا صداشان بلند بشودکه: وای چه قشنگ! یا مثلا اگر به شان بگویید«دلیل وجود شازده کوچولو این است که تودل برو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان عین بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویید«سیارهای که ازش آمده بود اخترک ب ۶۱۲ است» بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمیپرسند. اینجوریاند دیگر نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدمبزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک میکنیم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم:«یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شازده کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پی دوست هم زبونی میگشت…» آنهایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کردهاند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.