بخشی از کتاب همیشه کنارت هستم:
تالی سراغ عروسک ترولش، که موهای زردرنگی داشت، رفت؛ آهنگ خیالباف را زمزمه کرد و آن را با عروسک کلَمیتی کیدل رقصاند. اواسط آهنگ بود که صدای در شنیده شد.
شنیدن این صدا آنقدر غیرمنتظره بود که تالی بازی را رها و سرش را بلند کرد. بهغیر از یکشنبهها که سروکلهی آقا و خانم بیتل پیدا میشد تا آنها را بهکلیسا ببرند، هیچکس به دیدنشان نمیآمد.
مادربزرگ سوزندوزیاش را در کیسهپلاستیکی صورتی کنار صندلی گذاشت، بلند شد و آرامآرام و لخلخکنان از اتاق بیرون رفت. اینجور راه رفتن در چند سال اخیر برای مادربزرگ عادی شده بود. در را که باز کرد، پس از سکوتی طولانی، گفت: «ای وای.»
صدای مادربزرگ عجیب بود. تالی دزدکی نگاهی انداخت و زنی بلندقامت با موهای آشفتهی بلند و لبخند به لب دید که روی پاهایش بند نبود. یکی از زیباترین زنانی که تالی به عمرش دیده بود: پوستی سفید چون شیر، بینی باریک و سربالا، گونههای برجسته که بالای چانهی ظریفش جا خوش کرده بودند و چشمان قهوهای شفاف که آرام بازوبسته میشدند.
«این چه طرز برخورد با دخترته که مدتهاست ندیدهایش؟» زن مادربزرگ را کنار زد، مستقیم به سراغ تالی رفت و خم شد، «این تالولا رُزِ کوچولوی منه؟»
دختر؟ یعنی…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.